ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
ملورینملورین، تا این لحظه: 8 ماه و 18 روز سن داره

*مادرانه*حس مادرنوشتنش سخت است!*

بازی جدید ملورین

    دیروز یه بازی جدید یاد گرفتی  حسابی من رو دچار دلهره کردی . چشمام از حدقه زده بودبیرون رفتی تواتاق خواب ما،  ازتخت رفتی بالاومنم زود اومدم کنارت که نیوفتی پایین. داشتی بازی می کردی که یکدفعه به پشت ولو شدی واز اینجا جرقه این بازی زده شد. از اونجا که این اتفاق به کامت خوش اومده بود تند تند خودت رو ولووووووووومی کردی رو تخت اما.... بله اما فرق نمی کردبه کدوم سمت.لبه تخت پشت به زمین ،پشت به دیوار...وای که اگه حواسم نبود از پشت می خواستی به سمت زمین ولو شی مثل شیرجه از پشت. دیگه تا غروب این کاررو می کردی هر جا میشد . داشتم  تماشامی کردم که یکدفعه بووووووووووووم،خودت رو روزمین ولووووووووو کردی ...
3 مرداد 1392

قرار وبلاگی

سلام کوچولوی من  یکشنبه صبح(30/4) زود بلند شدم ،حدودا ساعت 8 .کارام رو کردم وآماده شدمآرابیراکردم  شما هم بیدار شدی. خوشگلت کردم و رفتیم بیرون آخه با یه دوست جدید قرار داشتیم . اگه گفتی کی؟ آفرین با  سمیه جون مامان رادین گل،که دوست وبلاگیمون هست واولین بار قرار گذاشته بودیم. از خونه ساعت 9راه افتادیم وپیاده روی کردیم ساعت 10 هم رسیدیم سر قرار البته نیم ساعت زودتر. ساعت 10:30 دیدیم که مامان رادین ونی نی قشنگش از راه رسیدن ،منم خوشحال شدم از اینکه یه دوست خوب دیگه پیداکردم .شما هم بیشتر خوشحا ل شدی چون عاشق ماشین کوچولوی رادین شدی  ماشالا رادین خیلی پسر باهوش و بامزه ای بود .سمیه جون هم ...
1 مرداد 1392

رفتن به وانا

سلام دختر عزیزتر ازجانم جمعه (4/28)صبح بابا زود بیدار شده بود من وبیدار کردوگفت اگه دوست دارین ببرمتون وانا. منم قبول کردم شماهم زود بیدارشدی ساعت شش ونیم بود وراه افتادیم ورفتیم.  البته شما اولین بار که اونجا رفتی, شنبه(4/15)بود؛ که به همراه  عمو علی وخانواده اش ،رفتیم.مامان بزرگ رو هم بردیم. وقتی رسیدیم  هوا عالی بود ویه مه قشنگ همه جارو گرفته بود . وقتی من شش ماهه بودم این زمین رو خریدیم که اشالا یه ویلایی توش بسازیم .اینم از برکت حضور تو گل قشنگ توزندگی من وباباست. شما که کلی خوشحال بودی ومعلوم بود داره بهت خوش می گذره. کلی بازی کردی وآتیش هم سوزوندی . بعد از ساعتی رفتیم کنار رودخونه کوچولویی که پایین...
31 تير 1392

گلایه های مامان تهمینه

دیروز بابام جواب آزمایش بنده رو گرفت .امروزم سه تایی رفتیم پیش خانم دکتر اوصیا مهربون.خیلی معطل شدیم آخه دکتر دیر اومد منم حوصلم سررفته بود . خانم دکتر مهربون گفت :که من دختر خوشگلیم وکاملا سالم وسر حالم.منم مثل یه دخمل خوب اجازه دادم من رو معاینه کنه. حالا به این مامان بگو من هیچیم نیست ،ولی بازم گیر میده که باید مطمئن بشم .شش ماه دیگه دوباره می خواد من روببره آزمایش،اما مطمئنم بابام نمی زاره. خانم دکتر گفت که وزنم کمه ومامانم به خانم دکتر می گفت :که من غذا نمی خورم .همش آشپزی می کنه  اما من فقط عاشق آبنباته.  خانم دکترم خندیدو گفت: کی بهش داده، منم اگه زبون داشتم می گفتم خاله مریم جونم داده.دکترهم واسم د...
26 تير 1392

فلفل نبین چه ریزه

سلام به همه  مامان خانم درسته ,که باید بیشتر مواظبم باشین ، چون بلاخره بعداز چندوقتی تلاش تونستم برم از تخت خواب مامان بابام بالا.چی فکر کرده این مامان من؟فکرکرده که هنوز من همون دخمل کوچولوهستم ! یکی نیست به این مامان ،بابای من بگه من د یگه خانم شدم . این مروارید کوچولو بزرگ شده تازه امروز هم دوباره وایسادم . ولی من مواظب خودم هستم ولی پسمل خاله مریمم مراقب نبوده وپاش اوف شده.حالا توگچه. ببین توروبه خدا همش واسه من قلدری میکنه تازه اسباب بازی هاشم بهم نمی ده   ،ماله خودمم ازم می گیره ,حالا ببین کی قویتره.من که پام سالمه. امروز قراره افطار بریم خون ه مامان جونم آخه بابام بهش گفته واسه افط...
24 تير 1392

قربون اشک های اون چشمای زیبا

سلام  به قشنگ ترین ودرخشنده ترین ستاره آسمان دخترگلم امروز صبح ساعت 11بابااومددنبالمون تابریم باهم آزمایشگاه میلاد تا شما نوبت دوم آزمایشات روانجام بدی که واسه اطمینان بیشترمون که اشالاکبد شمامشکلی نداشته باشه. خیلی ناراحت بودم که دوباره باید نمونه گیری انجام بدی واشک ازچشمای زیبات جاری بشه. توی راه بابا میگفت:من ببرم اتاق نمونه گیری تا خانم ازت خون بگیره  ،منم که دل نداشتم میگفتم خودش ببرت،آخه خیچکدوم طاقت اشکات رو نداشتیم. از درآزمایشگاه که رفتیم داخل خانم منشی که قبلادیده بودت لبخندزدوبه همه میگفت لباشو ببینین،آخه همیشه لبات غنچه اس. یه خانم کوچولوهم بودکه داشت گریه می کرد که تواطاق نمونه گیری ...
18 تير 1392

پرنسس ووزن گیری

سلام به مروارید کوچولوی مامان وباباجون دیشب همه خونمون بودن خاله مریم ،برسام،مامان بزرگ هم اومده بود وکلی النگوهای فانتزی واست خریده بود.حدودای ساعت دوازده هم همه رفتن.کلی بهت خوش گذشت. این اواخر بیشتر با بقیه انس می گیری وکمتر بهونه من. امروز صبح که بیدار شدیم چون دیر شده بود ،سریع آماده شدیم و  گرفتیم وپیش به سوی مطب خانم دکتر شاپوریان . آخه شما رو باید وا سه اندازه گیری قدووزن  می بردم .وقتی رسیدیم یک نفر داخل بود ونوبت بعدی هم مابودیم . هواخیلی گرم بود ولپ های شما سرخ شده بود وکلی عرق کرده بودی. نوبت ما که شد داخل رفتیم شماهم مثل یه دسته گل آروم اجازه دادی خانم دکترمعاینه ات کنه وقدووزنت روبگیرن . سه ،چهار...
17 تير 1392

معجزه واسه مامانم

من امروز مامانم و کلی هیجان زده کردم .چشمای مامانم انگار زده بود بیرون ؛ صورت بابامهرانم هم دیدنی بود نمی  دونی چرا؟   حدوداسه بود که یکدفعه من واسه چندلحظه بلند شدم ووایسادم  مامانم هم همینطور از خوشحالی فریاد می زد ،وای وای     وایساد ه زودم به همه   زدوگفت... آخه نمی گه شاید   بزنن. مامانم نه ماهگی راه افتاده ،  الان من ده ماه  وچهار روزه هستم .خب گفتم توذوق مامانم نزنم که هی میگه من نه ماهگی راه افتادم .خواستم فکرکنه ازمن زرنگ تره. تازه شاید هم مامانم الان داره به این فکر میکنه که تازه دردسرهاش شروع شده. من عاشق  هستم وای اگ...
12 تير 1392

دختر بامزه من

سلام گلکم  قربونت برم دیگه داره ده  ماهت هم به پایان میرسه .چقدر زود می گذره .هرروز هم داری کارا ورفتارهای تازه ای انجام می دی.یاد گرفتی فوت می کنی .دالی بازی می کنی ،بای بای می کنی ،خوابت هم که کمتر شده ونمی زاری به کارهام برسم فسقل خانم. باباهرروز که از سر کار می یاد میره حمام ،دیروز که ازسرکاراومد تو پذیرایی بودیم ،دیدیم در حمام  روبازکردی ،روبه بابا دستت رو تکون می دی که بابا بیاد برین حمام،وای خیلی جالب بود کلی خندمون گرفت. دیروز دیدم وقتی میخوای  چهاردست وپا بیای زانوهاتو از زمین بلند می کنی وکف دست وپات روزمینه حرکت می کنی .مامانی سختت نیست!؟ دیروز نشسته بودم رو مبل وشما هم پایین پام بودی سرت...
7 تير 1392