ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
ملورینملورین، تا این لحظه: 8 ماه و 18 روز سن داره

*مادرانه*حس مادرنوشتنش سخت است!*

تاب تاب عباسی خدا من رو...

دختر عزیرم   الان چندروزه که کاملا خودت بلند میشی وای میسی ،البته بدون کمک،یه دوروزی هم بود که سعی می کردی با پای راست یه گام برداری،اماااااااااااااااااااااااااااا امروز تونستی بدون اینکه بیفتی اینکارروانجام بدی ماهم واست دست می زنیم وشما ذوق می کنی تند تند بلند میشی ودوباره تکرار می کنی . امااااااااااااااااااااااااااااااااااااا هنوز هم خبری از مرواریدها نیست .لثه ها ت که هر روز بیشتر ملتهب میشه. امممممممممممممما چی؟ هیچی دیگه.ماسرکاریم .   از شیطنت که نگو ونپرس . دست صدتاپسملو از پشت بستی.همش درحال ورجه وورجه کردن هستی .6:30 صبح بیداری تا شب،نمی دونم خسته نمی شی.والا ما که ازپاافت...
8 مهر 1392

مهمان خونه ما

ملورین عزیزم یکی ،دوروزی میشه که خیلی بهتر شدی .بهتر هم غذا می خوری جیگرم. ولی هنوز واکسن یک سالگی رو نزدیم .صبر می کنم تا کاملا مریضیت برطرف بشه . امروزرفتیم خانه بهداشت و قد ووزن ودور سرت رو اندازه گرفتیم.وزنت یه مقدار اضافه شده .قدت تنها چیزی که خوب رشد کرده. هنوز م که هنوزه ما منتظریم دندونای پرنسس خانم دربیاد.کجا قایمشون کردی شیطون،بعد پرونده ات رو گرفتیم که ببریم مرکز کنار خونه خودمون. دیروز صبح زود بیدار شدیم. بابا زنگ زد که بگه عمو علی واهل وعیال نهار میان خونمون. منم دست به کار شدم وغذا درست کردم.دیروز به شما حسابی خوش گذشت جوری که یه کله دوازده ساعت بیدار بودی وتا زن عمو شهره میگفت ملورین بخواب میگفتی نه. نه رو بل...
17 شهريور 1392

مریضی سوغات سفر

سلام گلکم نازدخترم مسافرت به مانیومده.... ازهمون روزکه ازمسافرت برگشتیم مریض شدی ،خداروشکرالان بهتری. همش تب می کردی وازدو شنبه هم تمام بدنت پرازدونه های قرمز بود .آزمایش هم دادیم که همون علائم . ویروسی رونشون می داد دیروزهمش بوست می کردم با صداشماهم همش بادقت نگاه می کردی،یکدفعه شما هم لبات روگذاشتی روی صورتم گفتی مممممممممممممم.وای که چه مزه ای داره، دخمرم بوسم کرد دیشب هم بلز رو گذاشته بودم جلوت وبرات میزدم ادای خوندن درمی آوردم ،شماهم هی میزدی وباصداهای بامزه به اصطلاح می خوندی. دیروز توآشپزخونه ماکارونی هاروپخش وپلا کرده بودی.بهت گفتم وای وای وای وای.شما هم دقیقا آوای من رودرآوردی . بعد داشتم گردگیری می کردم ،شماهم د...
15 شهريور 1392

مسافرت به سرعین

سلام کوچولوی نازم  دختر عزیزم که الان یک سال و3روزه شده ولی هنوزم دندون نداره. مامانی من برات بگم از هفته ای که گذشت. پنج شنبه 6/1/به اتفاق عموعلی واهل وعیال رفته بودیم مسافرت.شب ساعت 10 راه افتادیم ونصفه های شب رسیدیم منجیل وشب رو اونجاگذروندیم. صبح زود هم حرکت کردیم رفتیم به سمت آستارا.توی مسیر هم رفتیم آش دوغ رو توگردنه حیران خوردیم .بعدشم رفتیم تله کابین سوارشدیم .اون بالاخیلی سردبود. شب روآستارا موندیم ورفتیم کناردریا حسابی خوش گذروندیم.بازار هم رفتیم وچندتایی واست لباس خریدم.کفش هم خریدم که هروقت راه افتادی وتاتی تاتی کردی بپوشی. فرداش بعداز نهار هم حرکت کردیم ورفتیم به سمت سرعین. رفتیم هتل و بعد هم آماده شدیم رفتی...
10 شهريور 1392

بازم رفتیم ددردودور

سلام شیرین تر از عسل مامان و بابا اول واست بگم که پنج شنبه سالگرد ازدواج (عقد)من وبابا مهران بود.تازه از بابا کادو هم گرفتم.. یادش بخیر چقدر زود گذشت .من از اولین روز آشنایی با بابا رو تا این تاریخ هرگز فراموش نمیکنم. 87/3/5 باهم دوست شدیم یعنی دوروز از تولد بابا گذشته بود . 87/5/3 روز خواستگاریم بود. 87/5/10 بله برونم بود. 87/5/17 هم نامزدیمون بود. ( 87/5/24 )هم عقد کردیم. میبینی اگه اینطوری درسهامو حفظ میکردم الان خانم دکتربودم. عزیزم نمی دونی این روزها چقدر خواستنی وبانمک شدی ،چقدرواسمون نازوعشوه میای. البته ناگفته نمونه که حسابی هم اذمیت می کنی .همش می خوای من کنارت بشینم وشما هم ازسروکول من بری بالا،خوب ...
27 مرداد 1392

اسباب کشی

سلام به گل ترین دخمل دنیا عزیز مامان گله مند نباش که اینقدر دیر شد تا بیام وواست بنویسم. جمعه روز عید فطر18 مرداد اسباب کشی کردیم.مامان بزرگ وبابابزرگ وهمه خاله ها هم اومدن کمک. جمعه ساعت 6:30 بیدارشدیم.شما بابابایی رفتین حلیم خریدین واومدین .صبحانه خوردیم وآماده نقل مکان شدیم.تا ساعت12شب رو پا بودیم وهمگی حسابی خسته شدیم .اکثر کارهارو هم باکمک خاله ها دوروزه انجام دادیم . دست همگی شون درد نکنه .اگه نبودن اصلا امکان پذیر نبود .مامان بزرگ هم که طفلک همش شما رو میبرد ددر تا ما به کارها برسیم ووظیفه آشپزی روهم به عهده گرفته بود ،بااین حال کلی توکارها هم کمکمون کرد. هنوز یه کارهای جزئی مونده که این یکی دوروزه تموم میشه. ملو...
23 مرداد 1392

خدا حافظ تو بود عزیزم

سلام دختر شیرین ترازعسلم این چند وقت نتونستم واسه شمادختر گلم بنویسم . آخه مامانی یه اتفاقاتی افتاد که خدا خیلی دوستمون داشت. چند روزی بودکه خاله مریم زنگ می زد بریم خونشون ومن کار داشتم ونشود که بریم خلاصه دوشنبه نزدیکی های ظهر بود منم سینک ظرف شویی روحسابی ضدعفونی کرده بودم وشما رو داخلش گذاشته بودم که آب بازی کنی که خاله مریم زنگ زد بریم خونه اشون. منم شما رو خشک کردم آماده شدیم.زنگ زدم آژانس ورفتیم. غروب هم با خاله مریم رفتیم پیاده روی شب هم شما باکلی شیطنت خوابیدی. ساعت یک شب بود ومنم توخواب وبیداری که، موبایلم زنگ خورد . بابایی بود. فکر کردم داره میره سرکار وخواسته ببینه خوابیم یا بیدار،جواب دادم دیدم بابا میگه که کاب...
13 مرداد 1392

آب گرم سمنان

سلام گل خوش آب ورنگ زندگی مامان دیروز جمعه بعد از افطار بارو بندیل رو زدیم زیر بغلمون وهمراه عمو علی و خانم بچه هاراهی شدیم سمت  آب گرم سمنان  یا شکارگاه عم وعلی وباباجون تازه کارت ساعت2شب رسیدیم .من که نصفه جون شدم . فکرشوبکن این ساعت وسط کوه تو ظلمات  وتاریکی  وای قلبم گوم گوم می کرد . وقتی رسیدم به آب گرم دیدم یه تعدادی خانواده هم اونجا هستن .آخه اگه روز بری اونجا ازگرما می پزیم. یه تعدادی هم تو آب بودن .اما تاریک بود وفقط صداشون رو میشنیدیم.شما رو که بلندکردم ببرم سرجات  بیدارشدی دیگه هم نخوابیدی.وای ساعت چهارشد ،نخوابیدی.آخر من رفتم یکم درازبکشم . باباشماروبرد وگردوند ،دیگه نمی د...
5 مرداد 1392