ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
ملورینملورین، تا این لحظه: 8 ماه و 18 روز سن داره

*مادرانه*حس مادرنوشتنش سخت است!*

حس مادر نوشتنش سخت است!

حس مادر نوشتنش سخت است!   دختری مثل برگ گل زیبا وبه شیرینی (عسل )دارم عطر احساس می دمد در من گل سرخی که در بغل دارم روزي از باغ ياسها آمد در تمامي هستي ام پيچيد زندگي در وجود من گل كرد هر زماني كه دخترم خنديد گاهي احساس ميكنم بايد يك فرشته از آسمان باشد يا خداوند نورها ميخواست كوثر عاشقي روان باشد او به من هديه داد بال و پري كه تمام تكامل من بود مادري عاشقانه اي كه فقط امتیازی برای هر زن بود ..... شعر در حس من نميگنجد حس مادر نوشتنش سخت است دوست دارم ببينمش در اوج حس كنم تا هميشه خوشبخت است ...
30 خرداد 1392

این سه روز گذشته

 سلام به عزیز دل مامان بابا دختر گل من ملورین چها رشنبه بیست ودوم خرداد ،ساعت یازده ونیم شب بود، بابا می خواست بره سر کار وشما تو بغل بابا بودی ،من و منا وپریسا هم نشسته بودیم وشما هم واسمون دلبری می کردی . یه مدتی بود که سعی می کردم که بهت یاد بدم دست بزنی وحالا خودت یک دفعه شروع کردی به دست زدن، خیلی دوست داشتنیه لحظه هایی که یه کار جدید یاد می گیری. پنجشنبه هم تولد آرتین کوچولو پس ر دوست د وران دانشگاه مامانه، ماهم دعوت بودیم .آرتین حدودا دوماهی از شما بزرگتره عزیزم. خاله محدثه هم اومد. خیلی بهت خوش گذش ت .از اول که شروع کردی به نانای نای کردن تازه همه رو نگاه می کردی که یعنی واست دست بزنن. ک...
24 خرداد 1392

وزن گیری

سلام فرشته کوچولو   پری شب(جمعه)خاله منا یه سراومدخونمون بابا خوابیده بود ،کتفش درد می کرد .خاله یه کمی موند موقع رفتن گفت :که ماهم بریم ،نمی خواستم برم اما بعد تصمیمم عوض شد . باخودم گفتم که میرم می مونم صبحم شمارومی برم مرکز بهداشت برای اندازه گیری وزنت. باباهم که شب می خواست بره سر کار. آماده شدیم از باباخداحافظی ک ردیم و رفتیم .وقتی رسیدیم شماروبردم پارک دم خونه مامان بزرگ وکلی تاب وسرسره بازی کردی . برگشتیم خونه مامانی ،نمی دونم چراهمش ب ی تابی می کردی گریه می کردی .  شب خوب نخوابیدی منم همین طور ؛صبحم زود بیدارشدی من که چشمام باز نمی شد. مامان جون اومد تو اتاق وشمارو باخودش برد .یه دفعه دی...
19 خرداد 1392

هدیه مژده و...

سلام سلام صدتا سلام واسه نازگل خانم از کجاشروع کنم که بگم . این روزا از پله های توی پذیرایی قشنگ می ری بالا می خوای از تخت هم بری بالا .شب که بابا می خواد بره سر کار دنبالش گریه می کنی . وقتی بهت می گم إإإإ این کارو نکن میگی إإإإ چندروز پیش بابا حمام بود .منم آشپزخونه مشغول بودم، یه دفعه دیدم نیستی،تا تودستشویی روگشتم بلند صدات میکردم بعد از چند دقیقه دیدم یه چزی زیره مبل تکون خورد دولا شدم دیدم سما اون زیر بی سروصدا نشستی .کمرتو خم کرده بودی رو پاهات، آوردمت بیرون وکلی بوست کردم.راستی هنوز دندون درنیاوردی.   عزیزمامان الان خوابیدی  . ومنم از فر صت دارم استفاده می کنم. این چند روز تعطیلی خونه بودیم .جایی...
16 خرداد 1392

پیک نیک

سلام به عزیز دلم         دیروز ظهر بابا که اومدنهار خوردیم و حساب های سر کارو انجام دادکه  زود بخوابه. چون می خواست ماروببره پیک نییییییییییییییییک  پارک تاب تاب عباسی منم کارام رو انجام دادم شما هم یه یک ساعتی خوابیدی .بیدار که شدی یه کم از سروکول من بالا رفتی کارتون خودت رو دیدی منم نزدیکای ساعت شش آماده شدم شمارم آماده کردم بعد رفتیم سراغ بابا جون وبیدارش کردیم . یکم قاقالیلی برداشتیم ورفتیم. این اولین پیکنیک سه نفره ما بود .چون همیشه دسته جمعی به گردش میریم. کلی سرسره بازی هم کردی ،من از بالای سرسره ولت می کردم پایین که میرسیدی بابا می گرفتت. خیلی خوب بود .بعد...
14 خرداد 1392

مسافرت دوروزه

سلام گلکم دلبندم دخترک نانازمن   چهارشنبه گذشته من وشما با ماشین عمومحمد به اتفاق خاله پری وبرسام وخاله مریم  رفتیم شمال  .باباجون باید می رفت سرکار بابایی هم پنج شنبه اومد .توراه کلی شیطونی کردی.شب که رسیدیم شمادوتا مگه می خوابیدین با برسا م آتیش میسوزوندین. ماهم که تسلیم نشسته بودیم و شما وروجک هارو نگاه می کردیم.  وروجک  اینم دوتاازعکسایی که ازت گرفتم.     ...
13 خرداد 1392

اولین آرایشگاه ملورین

  سلام سلام به دخترگلم فرشته کوچولوی مامان ملورین خوشگل وخوش روم این روزا خیلی بامزه شدی ،شیطون شدی همش می خوای واسمون نانای کنی تا دست می زنیم شروع می کنی دیگه کارات هم داره غیر قابل پیش بینی می شه دیگه تا سربر می گردونم داری از پله بالا میری ،صداتم می کنم  برمیگردی میخندی ولی باز کار خودت رو می کنی . عاشق توپ بازی با توپی هستی که خاله مریم واست خریده ،تا می بینیش هیجان زده می شی و،وای که به خاطرش جیغ می کشی . دوروزی بود که خاله مریم وبرسام میومدن خونمون ،بعدازظهرهم می رفتیم بیرون وشما رو می گردوندیم.برسام هم همش صدات میکرد ناناز ناناز،ماروکشته بااین ناناز گفتناش. خیلی وقت بود که باخاله قرا...
7 خرداد 1392

تولد باباجونم

  پدرها همیشه و در همه حال تنها قهرمانان فرزندان خود هستند .... پدر یعنی تپش در قلب خانه پدر یعنی تسلط بر زمانه ... پدر احساس خوب تکیه بر کوه پدر یعنی تسلی بخش اندوه ..... دیروز هم روز ولادت حضرت علی بود هم روز پدر. دیروز92/3/3روز تولد بابامهران جون هم بود. میدونی عزیزم بودن کنار باباجون واسه من آرامشه .چون وجودش سرشار از محبت ودلگرمیست. چون باباجون نمونه یه همسر فدارکار ویک پدر مهربون دلسوز وزحمتکشه خیلی دوستش دارم وبودنش برام همه چیزه نفسم ،هستیم ،زندگیم   واسه هر کسی پدرش بهترین بابای دنیاست میدونم واسه شماهم همین طورخواهد بود . دیروز جمعه صبح که بیدار شدم شما هنوز خواب بودی . بابا گ...
4 خرداد 1392

وروجک مامان

عزیز دلم  دختر قشنگم ،نفسم این روزخیلی شیرین شدی ،خیلی دوست داشتنی.همش واسمون ناز میکنی.هرجامی ریم دنبالمون میای. یا یک دفعه از جلوی  چشممون غیبت می زنه .میری جلوآینه قدی وبا چهره خودت بازی می کنی واینکارو خیلی دوست داری. الان جلوی آینه داری بازی می کنی. تاآهنگی میشن وی ،یابرات دست میزنیم   سریع شروع میکنی  همش دنبالم میای توآشپزخونه ازاین وربه اون ور؛کافیه دریخچال بازباشه برارسیدن بهش سرعت می گیری .امروز تو آشپزخونه دیدم انگشتتو هی  رویه مورچه بیچاره  میزاری ور میداری ، منوکه دیدی خندیدی،آخه بچه جون اون مورچه اس نه یه لکه روزمین. تاباباجون میاد دنبالت تند،تندمیری ا...
26 ارديبهشت 1392