وزن گیری
سلام فرشته کوچولو
پری شب(جمعه)خاله منا یه سراومدخونمون بابا خوابیده بود ،کتفش درد می کرد .خاله یه کمی موند موقع رفتن گفت :که ماهم بریم ،نمی خواستم برم اما بعد تصمیمم عوض شد .
باخودم گفتم که میرم می مونم صبحم شمارومی برم مرکز بهداشت برای اندازه گیری وزنت.
باباهم که شب می خواست بره سر کار.
آماده شدیم از باباخداحافظی کردیم و رفتیم .وقتی رسیدیم شماروبردم پارک دم خونه مامان بزرگ وکلی تاب وسرسره بازی کردی .
برگشتیم خونه مامانی ،نمی دونم چراهمش بی تابی می کردی گریه می کردی .
شب خوب نخوابیدی منم همین طور ؛صبحم زود بیدارشدی من که چشمام باز نمی شد.
مامان جون اومد تو اتاق وشمارو باخودش برد .یه دفعه دیدم صدات نمی یاد پریدم و دیدم نه شما نه مامان بزرگ نیستین .دنبالتون می گشتم.خاله محدثه گفت: که مامانی شماروبرده بیرون .وقتی برگشتین ،تعجب کردم که اصلا گریه نکرده بودی ،مامان بزرگ می گفت:بلاخره اون روزفهمیده شمانوه اش هستی!آخه اصلا بغل هیچکسنمی ری.
صبحونه خوردیم ورفتیم مرکزبهداشت،شنبه بودوشلوغ توراه شما همون اول خوابیدی .وقتی رسیدیم هنوز خواب بودی اونجا کلی بچه بود.نی نی وبچه ای بزرگتر هم بودن
شماهم قربونت برم تا چشمت به نی نی هاافتاد زدی زیر آوااااااااااااازومی خواستی با بچه هاارتباط برقرار کنی .
صدات ازهمه بلندتر بود نوبتمون که شد ،وزنت روگرفتن ،تواین دوماه صد گرم هم اضافه نکرده بودی .البته همش مریض بودی .خلاصه رفتیم کارشناس تغذیه که کلی وروجک بازی درآوردی یه سری کارها گفت که انجام بدم.بعد رفتیم پیش دندانپزشک وگفت که همین روزاست که مرواریدهات در بیاد .هنوز از در مرکز بهداشت بیرون نرفته بودیم که یه دفعه بابایی رو دیدیم که اومده بود دنبالمون،ز.ق زده شده بودی.
بابا بغلت کردو برگشتیم خونه مامان جون .
خوشگلم نمی دونم چرا خوب وزن نمی گیری اما من تلاشم رو می کنم .شماهم سعی کن بهتر غذاتو بخوری .
دوست دارم مامان جون بوووووووووووووووووووووووووووووووووووس گنده از لپات.