دنیای کوچک ملورین
این روزها بیشتر خونه هستی وخوب معلومه که حوصله ات هم سر میره.
صبح ها هم چشم باز نکرده ،کنترول رو به دستم میدی و همش می گی بابو، بابو(کارتون)
دوست ندارم زیاد به نگاه کنی، ولی کار دیگه ای هم نمیشه کرد.
یکسره دست من رو می گیری میبری تو اتاقت ومی خوای همه وسائل های توی ویترین و عروسکها رو کف زمین پخش کنی. وای خدا می دونه چندبار در روز جمعشون می کنم.
امروز که از خواب بیدار شدی همش کی گفتی بابا وتو اتاق ها رو می گشتی.
شنبه خاله مهری (خاله من) با سعیداومدن خونمون .آخه سعید هم رفته بود آنژیو واسه کلیه اش و باید تا بیست وچهار ساعت استراحت می کرد.انشالا هرچه زودتر خوب بشه.
شما کلی با خاله سرگرم شدی ،همش می گفتی اعید(سعید) البته فرداش رفتن
کل روز هم یه شلنگ باریک که مال آکواریوم بود رو برداشته بودی وتموم تلاشت رو می کردی که دو سرش رو داخل هم بکنی.
یکشنبه هم من رفتم تمرین و شما پیش مامان بزرگ موندی البته منم نسبت به روزهای قبل زودتر برگشتم.
شب هم خاله منا وپری اومدن می خواستن برن که دیدیم خاله مریم اینا هم اومدن وشما بادیدن برسام سرازپا نمی شناختی وحسابی ذوق کردی.
کلی با برسام بازی کردین ویه وقتایی هم تو رینگ بودین.
کلاهی که امسال برات بافتم گم شده وخیلی ناراحت شدم چون دوستش داشتم می خوام دوباره واست یه کلاه ببافم.
اینجاروزشنبه صبح که رفتیم بازار
قربونت برم که اینقدر شاه توت دوست داری.
ملورین خانم داره به عروسکش غذا میده.
عاشق لباس این عروسک شدی وازمن می خواستی لباست رو در بیارم ولباس عروسک رو تنت کنم.
این هم دقت وسماجتی که برای این کار گذاشتی.