ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
ملورینملورین، تا این لحظه: 8 ماه و 18 روز سن داره

*مادرانه*حس مادرنوشتنش سخت است!*

پشمک ونازنین

1392/2/31 19:26
نویسنده : مامان تهمینه
191 بازدید
اشتراک گذاری

 

قصه ی پشمک و نازنین.نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی

به نام خدا

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

پشمک گربه  کوچولوی سفیدِ قشنگی بود.او در یک خانه ی بزرگ زندگی می کرد. صاحب آن خانه یک  دختر کوچک داشت. اسم دختر کوچولو نازنین بود.در فصل زمستان، نازنین بیشتر وقت ها توی اتاقش بود و کمتر به حیاط می آمد، چون خیلی زود سرما می خورد و مریض می شد.

پشمک اجازه نداشت داخل اتاق های خانه برود.او توی حیاط بزرگ می گشت  و موش شکار می کرد. بعضی وقت ها هم مادر ِ نازنین کمی شیر و گوشت برایش در حیاط می گذاشت تا بخورد. پشمک خیلی دلش می خواست نازنین به حیاط خانه  بیاید و کنار باغچه ی پر از گل بنشیند یا دنبال او بدود و با او بازی کند ولی  مادر نازنین می ترسید اگر نازنین از اتاق خارج شود سرما بخورد. برای همین اسباب بازی هایی برای نازنین خرید بود تا با آنها بازی کند و سرش گرم شود. نازنین یک ببر بزرگ عروسکی داشت که خیلی شبیه یک  ببر واقعی بود. بدن راه راه و چشم های سبز و درخشان ببر خیلی قشنگ بودند. نازنین  به این  ببر علاقه ی زیادی داشت.پشمک هر روز از پشت پنجره ی اتاق، می دید که نازنین  ببرش را بغل کرده و با آن بازی می کند.آن وقت آهی می کشید و با خودش می گفت:« کاشکی من هم مثل این ببرمی توانستم پیش نازنین باشم و با او بازی کنم!»

فصل زمستان داشت به پایان می رسید. پدرنازنین توی باغچه، گل بنفشه کاشته بود. مادرش هم تمام اتاق های خانه  را گردگیری و تمیز کرده بود.هوای فصل زمستان دیگر زیاد سرد نبود. نازنین هم  بیشتر وقت ها از اتاق بیرون می آمد و توی حیاط بازی می کرد. پشمک دنبال او راه می رفت و میومیو می کرد.نازنین وقتی او را می دید، می دوید تا پشمک هم دنبالش بدود. آنها با هم مسابقه ی دو  می دادند. نازنین از بازی با پشمک خیلی خوشش می آمد؛ پشمک هم خوشحال بود که با نازنین دوست  شده است.

در آخرین روز زمستان، عمو و زن عموی نازنین با پسر کوچولویشان آرش،  به خانه ی آنها آمدند.. آرش از ببر ِ نازنین خیلی خوشش آمد. نازنین هم ببر را به  آرش هدیه داد. او به  آرش گفت:« من دیگر به این ببر احتیاج ندارم. من با یک گربه کوچولوی پشمالوی سفید و قشنگ دوست هستم و هر روز توی حیاط خانه دنبالش می دوم و با او بازی می کنم و این ببر را به تو هدیه می دهم.»آرش خیلی خوشحال شد و از نازنین تشکر کرد و موقع  رفتن، ببر را هم با خودش برد.

صبح روز عید، نازنین یک زنگوله ی طلایی بسیار زیبا به گردن پشمک بست و گفت:«این هم عید ی من برای تو،از امروز تو به جای ببری دوست  و همبازی من هستی.»

پشمک با خوشحالی سرش را تکان داد و زنگوله ی طلایی جرینگ جرینگ صدا کرد. آن وقت نازنین شروع کرد به دویدن دور باغچه، پشمک هم میومیوکنان دنبالش می دوید و با او بازی می کرد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)